۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

به یاد شهدای عاشورای 88

موجها خوابيده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشكيده اند
آبها از آسيا ب افتاده است
در مزار آباد شهر بي تپش
واي جغدی هم نمي آيد به گوش
دردمندان بي خروش و بي فغان
خشمناكان بي فغان و بي خروش
آهها در سينه ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال ها
آبها از آسيا ب افتاد ه است
دارها برچيده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصيان بوته ها
پشكبنهای پليدی رسته اند
مشتهای آسمانكوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
يا نهان سيلی زنان يا آشكار
كاسه ی پست گداييها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود
اين شب است ، آری ، شبی بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزی نبود
باز ما مانديم و شهر بی تپش
و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گويم فغانی بر كشم
باز می بيتم صدايم كوته ست
باز می بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها
گويدم گويی كه : من لالم ، تو كر
آخر انگشتی كند چون خامه ای
دست ديگر را بسان نامه ای
گويدم بنويس و راحت شو به رمز
تو عجب ديوانه و خودكامه ای

من سری بالا زنم ، چون ماكيان
ازپس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گويد ، اين بيند جواب
گويد آخر ... پيرهاتان نيز ... هم
گويمش اما جوانان مانده اند
گويدم اينها دروغند و فريب
گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
گويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوری زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم نوميدوار
و آخرين حرفش كه : اين جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرين حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشك و به خويش
می دهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوی و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسياب افتاده ، ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدی
و آنچه گويی گويدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن كه در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحلهای ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بی سوار
خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم
آبها از آسياب افتاده ، ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصيب
زآن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟
باز می گويند : فردای دگر
صبر كن تا ديگری پيدا شود
نادری پيدا نخواهد شد اميد
كاشكی اسكندری پيدا شود.


                                            مهدی اخوان ثالث

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر