۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

شهادت شاهدان پرونده زانیار و لقمان مرادی محکمه پسند نیست

محمد نوریزاد : به مریوان که می رسم مستقیم می روم سروقت شاهد. او مردی بسیار انسان و منطقی و فهیم است. فارغ التحصیل دانشگاه صنعتی شریف است و حالا در همین مریوان حسابداری می کند. به او می گویم می خواهم سخنانش را ضبط کنم. می گوید: نخست سخنان مرا بشنوید و ببینید به دردتان می خورد یا نه. و وقتی توضیح می دهد، به عبور شتابناک یک پراید با چهار سرنشین اشاره می کند که درست رو بروی خانه ی امام جمعه ی مریوان عقب جلو می کرده است. می گوید: اتومبیل من مزاحم عبور آنان بود. یکی شان با چشمان خون گرفته پیاده شد و به من اشاره کرد که هرچه زود تر ازآنجا دور شوم. ومن دور شدم. ده دقیقه ی بعد صدای تیر اندازی را شنیدم. از فاصله ای دور. بی آنکه خود شاهد تیراندازی کسی باشم. اما به آن پراید و راننده ی عصبی اش مشکوکم. این آیا کمکتان می کند؟

شهادتش محکمه پسند نیست. و گره ای از کلاف کور اعدام این دو جوان وا نمی کند. من برای شنیدن سخنان این شاهد چه بی تاب بودم. و در دل شادمانی ها کرده بودم. احتمال زیادی می دادم که با شهادت او حکم لقمان و زانیار از اعدام به حبس ابد تقلیل یابد. و حالا می دیدم شاهد چیز به درد بخوری ندیده.

از شاهد می خواهم به اتفاق به منزل امام جمعه برویم. می رویم. امام جمعه اما در منزل نیست. همو به امام جمعه تلفن می زند. و
 مرا به او معرفی می کند و گوشی را به دست من دهد. با لحنی آرام و سرشار از ادب با امام جمعه سلام و علیک می کنم و حالش


را می پرسم. و می گویم: من خودم در زندان بوده ام و دیده ام که چگونه فرد زندانی را به شکنجه های جور بجور در می اندازند تا از او آن چیزی را بیرون بکشند که خود می خواهند. و می گویم: به احتمال زیاد این دو جوان زیر شکنجه های سخت، به ترور فرزند شما اعتراف کرده اند. و می گویم: لقمان در آن روز اساساً در مریوان نبوده. او چهل کیلومتر دور تر از اینجا دریک کارگاه کار می کرده و همه ی کارگران شاهدند.

امام جمعه حرف مرا قطع می کند و می گوید: آقای نوری زاد، پرونده از دست من خارج است و من اصلا نقشی درآن ندارم. بر روی پرونده مهر " محاربه " خورده و قصاص نیست که مثلا من ببخشم یا نبخشم.

هوا سرد است و من یخ زده ام. پدر لقمان مرادی - یکی از اعدامی ها -چشم به راه من است. با همان چشمانی که از آن التماس می بارد یکی دو قدم به استقبالم می آید. به او می گویم: تیرمان به سنگ خورد عثمان. اسمش عثمان است. می گویم: باید راه دیگری جست. چه راهی؟ می گویم: برو ازهمان کارگرانی که در روز حادثه با پسر تو همکار بوده اند یک استشهاد بگیر. شاید این برگه در این دیرگاه وقت کاری بکند. عثمان سری تکان می دهد. می گوید: چهارسال ازآن ماجرا گذشته. شاید امضاء ندهند. می گویم: التماسشان کن. یک به یکشان را پیدا کن. عثمان بر می گردد و دور می شود. و من در گامهای او ذره ای از امید نمی بینم. گویا این خود اوست که به سمت طناب دار می رود.

سی ام آبان نود و دو


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر